داستان روزی روزگاری

Image result for anime chibiداستان روزی روزگاری رو اوردمImage result for anime chibi

Image result for anime chibiداستان تقریبا 15 تا 20 قسمتهImage result for anime chibi

Image result for anime chibiپوسترش هم هنوز نساختمImage result for anime chibi

Image result for anime chibiتا قسمت سه هم میتونم شخصیت بیارمImage result for anime chibi

Image result for anime chibiخب دیگه برید ادامهImage result for anime chibi


Image result for anime

 

 

روزی روزگاری

حس بدی نسبت به کاری که باید انجام میدادم داشتم.خریت محض بود

باید آلیس رو ازاد می کردم چون یکی بدتر از خودش پیدا شده بود.ولی چجوری راضیش میکردم باهام همکاری کنه؟

در سلول با سرو صدا باز شد.همش نگران بودم که نکنه یهو حمله کنه به ربکا.(با اینکه خاموش بود)

ربکا رفت جلو و روشنش کرد.چشمای قرمزش درخشید. تو اون تاریکی شبیه چراغ قوه بود.

من اماده بودم هر حرکتی کرد بزنم داغونش کنم(بدبخت)

زیاد کار خاصی نکرد کلا تا نیم ساعت گیج بود بردیمش تو آزمایشگاه.

من:آلیس تو حدود دو هفته خاموش بودی و یکی از دلایلی که الان اینجایی اینه که به ما کمک کنی...(داره ادامه میده حرفشو)

الیس اصلا گوش نمیداد ولی وقتی حرفام تموم شد با بیخیالی گفت:ناخونگیر داری؟ناخونم شکسته

از کوره در رفتم و یقشو گرفتم دلم میخواست انقدر بکوبمش به دیوار تا مغزش متلاشی بشه بلندش کردم اونم بیخودی خودشو شبیه کسایی ککه ترسیدن نشون داد بعد با لحنش جدی شد:این که ازت ناخونگیر خواستم معنیش این نیست که کمکت نمیکنم خانومی()

من ولش کردم:اااا خب پس.... میشه بدونم چرا انقدر سریع جواب مثبت دادی؟

آلیس:معلومه مغز فندقی.من میخوام تنها دشمن تو باشم.اونجوری تو همه تمرکزت رو روی من میزاری.

من:تو خیلی مغروری....

تو ذهنم:اصلا به تو فکر نمیکنم(دروغگو)

آلیس:میدونم!ممنون!

دلم میخواست از وسط نصفش کنم ولی متاسفانه سازمان و مردم بهش احتیاج داشتن چون تقریبا هوشمند ترین و ربات بود و تنها رباتی بود که مغز انسان و ربات رو باهم داشت. البته دلیل این که فقط یه رباط از سری امت ساخته شد این بود که حس استقلال طلبی بیشتری داشتن و میتونستن برنامه ریزی هارو اجرا نکنن.

ربکا:الیس_سان لطفا بیخودی دعوا نکن. اگه میشه بیا باهم بریم به بخشی که قراره توش کار کنیم.

ربکا وارد یه اتاق شد توش یه مانیتور بزرگ لمسی از نقشه دنیا بود: ظاهرا دشمن ما از اون آدم فضایی های لزج نیست و دشمن جدیدیه...

آلیس طبق معمول حواس یه جای دیگه بود. ولی وسط توضیحات ربکا چیزی شنید که کلا خشکش زد:چی؟

من: گفت که اون از یه ماده ای برای جمع کردن آدم استفاده میکنه که خیلی زود اثرش رو از دست میده.

آلیس:اه خدای من تو روحت!

ربکا:چیه؟

آلیس:اگه این همون چیزی باشه که من فکر میکنم کارمون خیلی سخت میشه.

آلیس رفت سمت صفحه:فقط یه جای این سیاره مواد مورد نیاز برای ساختن یه همچین گازی هست اونم بیخ گوش بچه دبیرستانیا هست.دقیقا تو قسمتی که قبلا آمریکا بود اونجاس و اونجا یه منطقه کوچیک هست که ازش محافظت میشه و فقط یه دبیرستان اونجا هست.ولی بیشتر جمعیت اونجا نوجوونن و دشمن ما حتما تو دبیرستان چون اونجا مجهز ترین آزمایشگاه رو داره.پس خودتون برید و پیداش کنید:)

آلیس سعی کرد جیم شه:خب من مشکل رو حل کردم.هو ها بزن قدش:/

بعد مشتش رو جلو اورد تا مثلا منم مشتمو بزنم بهش.

من مچ دستش رو پیچوندم:ما ربات های بقول خودت کودن چجوری بین اونهمه دبیرستانی که نوجوونن و سعی میکنن راز هاشون رو مخفی کنن توی نادون ترسو میخوای جیم شی؟

آلیس:خب....نه ولی چیکار کنم؟

ربکا جوری نگام کرد که کلا مشخص بود که میگه داری زیاده روی میکنی.

راست میگفت آلیس به من کمک نمیکرد اگه مجبورش میکردم.

من مچ دست آلیس رو ول کردم: مشخصه که من نمیتونم تنهایی اونو پیدا کنم و همینطور نمیتونط به دبیرستان حمله کنم.پس تو باید به من کمک کنی.

آلیس خودشو زد به نفهمی:چجوری؟

من داد زدم:ای بابا!باید قاطیشون شیم دیگه!مگه یادت رفته منو تو هم از نظر ذهنی نوجوونیم؟

از قیافش فهمیدم که انتظار داشت من بفهمم من یکم خودمو جمع و جور کردم:اها...داشتی...

آلیس:شوخی میکردم عیب نداره فک کنم یکم طول میکشه تا به کار کردن با من عادت کنی.

من:اره فک کنم حق با توعه

ربکا:خب کی بریم من امادم که کارای خونه اینا رو درست کنما.

آلیس:ام...فردا صبح خوبه؟

من:خوبه ولی تو فکری برای جور کردن رابطه بین خودمون داری؟

آلیس نیشش باز شد:چجورم...

ادامه دارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
yekta پنج‌شنبه 24 فروردین 1396 ساعت 14:06

من میتونم بیام؟اگه میشه اسم شخصیتمو تو داستان بزار دینا

بله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.