قسمت 2
این داستان:ورود
الیس فکر میکرد بد نیست که هیچ رابطه ای نداشته باشیم تا تحقیقاتمون گسترده تر باشه.
برای همین یه مدت تو خونه ای که اجاره کرده بودیم موند.چون فکر میکرد من باید اول برم که با محیط مدرسه اشنا شم.
اصلا از خونه بیرون نمیومد.برای این که تظاهر کنیم زنده ایم من مجبور شدم یه خانواده مصنوعی با دروغ بسازم.
اما خانوم؟
وقتی من داشتم با اون بچه ها سروکله میزدم میشست پای لبتابشو بازی های انلاین میکرد.
من درو با لگد باز کردم محیط مدرسه اعصابم رو بهم ریخته بود همش جلوی خودمو میگرفتم اون دخترای قلدر رو نزنم.ولی الیس چیکار میکرد؟
من:هوی تنه لش نمیخوای کارو شروع کنی؟
الیس:چه کاری رو؟
من:چطور میتونی انقدر بی مسئولیت باشی؟من واقعا دلم میخواست یه روزم که شده باهات دعوا نکنم!تو اصلا اهمیت نمیدی که چند نفر اونجان و من تنهایی باید روشون تحقیق کنم؟ اصلا حالیت هست چی میگم؟معلومه که نه توی کله پوک اصلا به بقیه فکر نمیکنی! احمق خانم تو اینهمه بازی انلاین کردی خسته نشدی؟حتما داری به یه راه جدید برای جیم شدن فکر میکنی!نه امکان نداره!تو فردا میای مدرسه!تو اصلا............
بی فایده بود.الیس به حرف من گوش نمیداد.بالاخره از کوره در رفتم و خواستم لب تابو پرت کنم. با لگد زدم به میز.
میز کج شد و لبتاب داشت می افتاد.
الیس جیغ خفه ای کشید و از روی صندلی خودشو پرت کرد و لبتابو بغل کرد و نذاشت بترکه(چهار زانو رو صندلی نشسته بود.)
سرم داد زد:احمق نادون نفهم خر! من داشتم درمورد وجود جادو تو رباتا تحقیق میکردم!باعث شدی لبتاب خاموش شه!حالا کلی باید برای تعمیرش وقت بزارم!
من اروم شدم:جادو؟ربات؟چی؟
الیس:وبسایت اصلی سازمان رو هک کردم اونجا نوشته بود همه رباتا سه تا نوار جادویی دارن. باهاش هرکاری میتونن بکنن.
من:هرکاری؟ یعنی اون گازم میتونه بسازه؟
الیس:نه. ما نمیدونیم اون رباته یا نه. به عنوان هرچیزی میتونه ازش استفاده کنه. تو ام احتمالا یه جادو داری.
الیس نفس گرفت و تند تند شروع کرد به توضیح دادن: جادو از قلب سرچشمه میگیره و با توجه به عنصر درونی طرف قوی تر میشه. اما وقتی فعال میشه که قلب ربات به کار بیوفته یا یه احساس شدید درش به وجود بیاد مثل عشق نفرت قدرت حرص و........ انا بعدش باید روش استفاده ازش رو یاد بگیره تا بتونه باهاش کارای خفن کنه
من:چه توضیحات مزخرفی
الیس:در ازای اینا که بهت گفتم یه مرغ سوخاری میخوام
من:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چقدر رو داری!
الیس: از خداتم باشه.
خلاصه فردا رفتم دبیرستان. هرکاری کردم نتونستم الیس رو از تخت بکنم. مجبور شدم تنها برم.
حدودا ساعت 10 بود(ساعت 9 میرن) که صدای کفش کتونی هاش رو شنیدم بعد خودش درو باز کرد کوله پشتیش رو یه وری گذاشته بود و یه پلیور سیاه با شلوار جین مشکی پوشیده بود رفت سمت معلم و گفت:آیزوا هستم.
کلا تو همچین لباسی شبیه روح ها بود.
معلم با خوش رویی جوابشو داد: ایزاوا! منتظرت بودم سعی کن تاخیر نداشته باشی.
الیس تظاهر کرد که ناراحته:سعی میکنم....
این دختر چه بازیگریه! با خیال راحت هرکاری خواسته کرده الانم با یه عذر خواهی پیچوندش!
الیس رفت بغل املی املی قلدر ترین دختر کلاس بود.دوس داشت همرو بترسونه. الکسیس هم فکر میکرد که املی خیلی باحاله برای همین همش دنبالشه.
املی:هی دختره
الیس بهش اهمیت نداد.
املی:هی یارو. ازت خوشم میاد میخوای بیای تو گروه من؟
الیس با لحن معمولیش برگشت سمت املی:ببین من از کسی دستور نمیگیرم. فبل از این که مجبورت کنم زمینو لیس بزنی برو. پی کارت.
املی بهش ناجور بر خورد:چرعت داری زنگ که خورد وایسا...
اه الیس همه مدارات از الان شکست! این فکر که الیس از کار بیوفته خوشحالم میکرد ولی.....